عید شده ظاهرن. مبارک باشه. D:
اوّلش مریض شدم. شروع طوفانیای بود! :))
همیشه مینشستم اوّل سال برای خودم کلّی برنامهریزی میکردم که عاااره امسال قراره فلان کار رو بکنم و بهمان کار رو بکنم و بلاه بلاه بلاه. امسال ولی نشستم گفتم فقط میخوام از این بینظمی و بیارادگی دربیام. :د انتظار میره که اگر ۳۶۵ روز برای یه ذرّه منظّمتر شدن تلاش کنم تهش با وضعیت فعلیم یه فرقی داشته باشم.
تو این ۷ روز که البته خیلی توفیری نداشت! یه ذرّه توفیر داشتا. نمیدونم. :)) اصلن همین که الآن بیدارم یعنی این که حداقل در زمینهی ساعت خوابم تلاشهام به شدّت بیاثر بوده. حتّی اثرش منفی بوده. قبلنها که این قدر بیدار نمیموندم. :))
ولی نمیدونم. کیان برای این که بهمون ثابت کنه بیارادهایم دو سال پیش گفت شبی یه حکایت گلستان بنویسید و با درست ننوشتنمون بهمون ثابت شد که نمیتونیم به طور منظّم یه کاری انجام بدیم. ولی یه کتاب ۶۰۰ و خردهای صفحهای دارم. گفتم امسال برای اوّلین بار سعی کنم یه دور بخونمش! هر چه قدر هم آروم بود روندم اشکال نداره. گفتم خوب هفتهای ۱۵ صفحه بخونم خوبه دیگه. بعد گفتم پس روزی ۲ صفحه بخونم یه روز تو هفته هم ۳ روز بخونم خوبه دیگه. بعد خوشبختانه تونستم توی این هفته این روند روزانه رو حفظ بکنم!
ولی یه سری فعّالیّتهای روزانهی دیگه برای خودم ست کردم. نشد که نشد. مسواک مثلن. نتونستم هر شب مسواک بزنم. البته اون مریضیه و بیحوصلگی حاصلش شاید بیتاثیر نبودا! ولی به هر حال. هر چه قدر به اون روزی ۲ صفحههه پایبند بودم به بقیّه چیزا پایبند نبودم!
وای خدا. اگر بتونم یه روز به خواست خودم و نه از شدّت «خسته شدن از خواب» از خواب بیدار بشم به خودم افتخار خواهم کرد. آخرای سال داشتم خوب میشدما! هر یکشنبه و سهشنبه بیدار میشدم و به کلاس نظریه محاسباتم که ساعت ۹ صبحه و اوّل ترم همهش خواب میموندم و بهش نمیرسیدم میرسیدم. عید ریستم میکنه. :))
همین دیگه. عنوان هم همین طوری داشتم به کلمهی «نظم» فکر میکردم اومد تو ذهنم. فلسفهی خاصی نداشت. D:
مثلن باید به خودم بگم یک بار تو هم از عقل میندیش و بگذار که دل حل کند این مسالهها را! ولی آخه این مساله توسّط دل حل شود ولیک به خون جگر شود. :)) جدّی!
چند وقت پیش این طوری شده بودم که به چیزهایی فکر میکردم که تا اون موقع فکر نکرده بودم و بعضی چیزها رو هم همین جا مینوشتم. حتّی الآن که پستهای اون موقعم رو میخونم میگم چه قدر -برای خودم حدّاقل- شخصیت اون موقعم جالبتره! الآن همهش پست میذارم ناله میکنم یا چیزهای روزمره میگم و به مجیدِ اون موقع حسودیم میشه.
الآن ولی به جای فکر، یه کارهایی میکنم که اون موقعها نمیکردم؛ بعضی وقتها که با خودم خلوت میکنم به خودم میگم یا خدا! واقعن تو داری این کار رو میکنی؟! تو مگه از این کار متنفّر نبودی؟ مگه قول نداده بودی که با دل نگویی دیگر این افسانهها را؟ :د
راستی! همیشه حقیقت تلخه؟ همیشه بعد از این که کلّی خودمون رو به آب و آتیش زدیم تا حقیقت رو بفهمیم، باید جام زهر مار رو یه ضرب بریم بالا؟ راستی قند داری؟
راستی! آتیش چی؟ آتیش نداری؟ خودم نمیخوام. این بغل دستیم ولی نیاز داره.
تلخ دوست داشتنی. *_*
صبح بیدار شد گوشهی اتاقش رو دید؛ فرشش رفته بود کنار و یه حفرهی عمیق ایجاد شده بود.
گفت: «چه خوب!»
پرید توی حفره. رفت که رفت. همین طور که داشت فرو میرفت، حوصلهش سر رفت و خوابش برد. :| :))
بیدار که شد همون جای اوّلش بود. اتاقش هم مثل روز اوّلش بود. فرش رو کنار زد. خبری از حفره نبود. پس اونی که رفت توی حفره چی؟
میفهمی منظورم رو؟!
میآم بنویسم. میبینم دیگه حرفام تکراری شده. هر حرفی بخوام بنویسم توی چند تا پست قبل نوشته شده.
حتّی این که «حرفهام تکراری شده» رو هم اگر بگردم میتونم توی پستهای قبلی پیدا کنم.
ولی مینویسم!
شاید بشه این وسط یه هو حواسم پرت بشه و چیزایی که نمیدونم چه جوری باید گفتشون که نه سیخ بسوزه نه کباب از حواس پرتم سواستفاده کنن و خودشون یه جوری تایپ بشن که نه سیخ بسوزه نه کباب.
راستی میدونستید وقتی یه رستوران گیاهی آتیش میگیره، نه سیخ میسوزه نه کباب؟ امروز یاد گرفتم این رو. قبلش هم یاد گرفتم که اگر یه قنّادی آتیش بگیره، تر و خشک با هم میسوزن. :)) مسخرهن ولی دوستشون دارم چیزای این شکلی رو. :))
بگذریم! چی میگفتم؟ بگم دلم برای کوه رفتن تنگ شده؟ خوب این که چیز جدیدی نیست. به وفور یافت میشه توی پستهای قبلی. حتّی یه بار خواستم تنوّع به خرج بدم، نگفتم دلم برای کوه رفتن تنگ شده. یه فعّالیّت متناظرش رو انتخاب کردم و یه مطلب طولانی در مورد اون نوشتم که از حق نگذریم از سر تا تهش چرت و پرت بود. بعد دیدم بعضی آدمها تا تهش خوندن. به چی میخواستن برسن؟ :))
یا مثلن میخواید بگم بابام میگه اپلای کن من میگم نه؟ خوب این دیگه فکر کنم خزترین صحبت ممکن باشه. فقط امیدوارم بابام از دستم ناراحت نشه. :))
همممم. ولی. کاشکی یه مدیر مدبّر داشتیم. چند تا آدم پایه هم بودیم! «مدیر مدبّر» مدیریتمون میکرد و ما مشکلها رو رفع میکردیم. هر کدوممون مشکل یه زمینهای رو مثلن. :)) خوب میشد. :> ولی حیف. :(
و خب در نهایت. راجع به این هم صحبت کردم که تمام مسیرها جذّابن و در نتیجه نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم وری برم.
عه دیدی چی شد؟ این پست هم همهش راجع به چیزهای تکراری حرف زدم که. =))
من نگرانم آقا. اگر اون طوری بشه که نباید بشه یا اون طوری نشه که باید بشه چه قدر بد میشه!
همین دیگه. :)) خیلی پست عبثی شد ولی! وسطشم حواسم پرت نشد و همه چی عادّی موند!
و من الله التّوفیق.
داشتم به خودم میگفتم عه عه. دوره طلا هم تموم شدا. حداقل تا مرحله ۳ دیگه کاری با کمیته المپیاد نخواهم داشت! بعد گفتم که واقعن دوره طلا کیفیتش از اون چیزی که انتظار داشتم کمتر شد! بعد همین جوری فکرام ادامه پیدا کردن، گفتم یه جایی بنویسمشون!
به هر حال! این نوشته خیلی پوینتی نداره که بخواید بخونیدش. حتّی نمیدونم که چرا دارم مینویسمش و چرا دارم این جا مینویسمش! D:
بگذریم!
ادامه مطلبچند وقت پیش قرآن میخوندم. رسیدم به یه آیهای. آیهی ۳۶ سورهی قیامة بود.
أَیَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًى
آیا انسان میپندارد که به حال خود رها میشود؟
دوستش داشتم. یه حس امنیت خوبی میداد. هم حس امنیت میداد هم «حواست باشه چه غلطی میکنی طور»! :دی توی ترجمهش یه تیکّه اضافه نوشته بود که «علی(ع) بسیار این آیه را میخواند و میگریست.» جالبه!
یه چیز دیگه هم که ازش خوشم اومد بحث توکّلـه!
مثلن زمانی که المپیاد میخوندیم یکی از رفتارهاییمون که معلّمها خیلی تلاش میکردن اصلاحش کنن این بود که سر امتحانها به نتیجه فکر میکردیم و همین باعث میشد نتونیم روی سوالها تمرکز کنیم! یا در مورد کانتستها، مدام جدول امتیازات رو نگاه میکردیم تا ببینیم نسبت به بقیّهی دوستامون تا این جای کانتست چه وضعیتی داریم.
یا اصلن به قول یاس «وقتی به نتیجه فکر میکنی کمکار میشی». :))
کلّن همین «به نتیجه فکر کردن» و چیزهای مشابهش واقعن آفت حرکت آدم به سمت یه هدفن. حرفم این نیست که آدم باید بدون فکر کردن به مقصد نهاییش شروع کنه به سمتش حرکت بکنهها. بیشتر منظورم اینه که نباید نگران موفّق شدن یا نشدنش باشه. وگرنه این که حواسش به عوامل عدم موفّقیّتش و درس گرفتن از اونا باشه که خیلی هم خوبه. :دی
بعد خب تا یه مدّتی موقع کار کردن سعی میکردم به طور منطقی خودم رو قانع کنم که نباید نگران نتیجه باشم و اینا. بعد از یه مدّت دیدم عه این که عملن همون توکّل خودمونه. :دی که میگیم ما نهایت زورمون رو میزنیم و حالا نتیجه هر طور خدا بخواد میشه. یه جورایی به توکّل حس بهتری دارم حتّی. خوش تعریفتره انگار. D:
و فکر کنم یه آدم خداباور یکی از بزرگترین خوبیهایی که داره اینه که چنین تکیهگاههایی داره. که راحتتر میتونه بعضی نگرانیهاش رو به خاطر خدا هندل کنه. با این طرز فکرهای آرامشبخش! مثل همون آیهی اوّل پست و «الله اکبر» و «الا بذکر الله تطمئن القلوب» و.
این «الله اکبر» رو واقعن دوست دارم. یه مدّت زیادی این طوری میشدم که کلّی کار و نگرانی در مورد کلّی مسائل بود توی زندگیم. بعد تنها که میشدم همین جوری همهشون میاومدن تو ذهنم و میگفتم شت اینا خیلی زیادن و من عمرن از پسشون برنمیآم. بعد ناخودآگاه یاد الله اکبر میافتادم اصلن همه نگرانیها پودر میشدن میرفتن. :)) (واقعن انگار یه پیرمرد ریشسفید دوستداشتنیای توی بکگراند ذهنم زندگی میکنه وقتی شرایط خیلی طاقتفرسا میشه میآد پیشم آرومم میکنه با این حرفا. D:)
همین دیگه. حرف خاص دیگهای نیست.
این مدّت پست نمیذاشتم چون این پسته گیر کرده بود و منتظر بودم بپزه و بنویسمش. گرچه نپخت و خام موند و تهش همین طور خام خام نوشتمش. :-
و من الله التّوفیق
دیروز بعد از حدود ۴ ماه بالاخره فرصت شد تا با گروه کوه دانشگاه یه برنامهی دیگه برم. برنامه دشت آزو بود. حالا به خود برنامه کاری ندارم خیلی.
هر سال توی ماه رمضون که روزهداری بچّهها اجازه نمیده گروه برنامههای سنگین بذاره، یه برنامهی سبک از افطار تا سحر گذاشته میشه. پارسال غار گل زرد بود مثلن. برنامهی ماه رمضون امسال هم همین بود!
ولی خیلی ناراحت شدم! چون از نظر بدنی اذیّت شدم. نمیدونم به خاطر این بود که کلّی وقت کوه نرفته بودم یا به خاطر این بود که روزه بودم یا چی؟! ولی برای اوّلین بار بعد از برنامه عضلههای پام گرفت. در طول برنامه هم معده و سینهم درد میکردن به طرز عجیبی و حسابی اذیّتم کردن.
ولی به نظرم نیاز بود این اتّفاق بیفته. خیلی مغرور شده بودم و نیاز بود یه جا بخوره تو سرم. :د
یه چیز دیگه هم هست. شاید خیلی ربطی به بحث قبلی نداره، صرفن یادش افتادم.
این مدّتی که المپیاد میخوندم و درس میدادم دو جور آدم دیدم. دستهی اوّل آدمهایی بودن که همیشه معطّل معلّم بودن! اگر معلّمشون تکلیف میداد هیچ کاری بیشتر از اون تکلیف انجام نمیدادن و اگر تکلیف نمیداد هم کاری نمیکردن. من خودم به چشم خویشتن دیدم که چه آدمهای باهوشی توی این دسته بودن ولی به مرور زمان افت کردن و مدام ناامیدتر و ناامیدتر شدن و تهش از المپیاد فقط یه ناامیدی بهشون رسید!
دستهی دوم خب معلومه چه طوری هستن دیگه. D: این بچّههایی که خارج از حیطهی معلّم و کلاس، میرن برای خودشون الگوریتم میخونن و سوال حل میکنن و. حتّی بعضن تکلیف معلّم رو انجام نمیدن و اون کاری رو میکنن که خودشون دلشون میخواد.
بعد خب بچّهها رو بر این اساس دو دسته کنیم خیلی باحال میشه. یه رفتارای مشابهی تو هر دسته وجود داره.
مثلن وقتی به عنوان معلّم یکی از بچّههای دستهی اوّل رو تحقیر میکنی و مثلن بهشون میگی تو قرار نیست به چیزی برسی، طرف ناامید میشه و ممکنه المپیاد رو کلّن بذاره کنار. ولی دسته دومیا این شکلین که تو ذهنشون میگن این معلّمه اصلن کیه که داره من رو این طوری تحقیر میکنه؟ بعد خیلی شدید شروع میکنن تلاش میکنن. یه طوری که انگار خون جلو چشماشون رو گرفته. :))
بعد خب اگر بخوام یه خرده خارج از حیطهی مربوط بهم صحبت کنم، میگم شاید بشه این قضیه رو به خارج از المپیاد هم تعمیم داد ها! مثلن آدمهایی که یه مشکلی براشون پیش میآد سعی میکنن نادیده بگیرنش یا با روشهای نادرست حلش کنن، برن تو دستهی اوّل. یا مثلن واکنش آدمها به اتّفاقهای ی-اجتماعی مثل تحریم و اختلاس و.
الآن درک میکنم که بگید وات د هّل واکنش بچّه به درس معلّم، چه ربطی به واکنش آدم به تحریم و اختلاس داره؟ :)) بعد خودمم دقیق نمیدونم چی شد که به این رسیدم. ولی بیشتر جنبهی عزّت نفس و اینای قضیه مد نظرم بود!
به نظرم تا بحث بیشتر به قهقرا نرفته تمومش کنم. و من الله التّوفیق. :دی
خب الآن گفتن چیزی که تو ذهنمـه سختمـه. ولی خب از اون جایی که «حرف نزنم میگن لالی» میگم. :-
به خودم اومدم دیدم که موقع دعا کردن این شکلیم که «بابا این همه مشکل ریخته سرم. چه وضعشه؟ کمک کن رفعشون کنم دیگه.» حالا خود عبارت موجود توی دعا، شاید خیلی فکر و حالت درونی موقع دعا رو منتقل نکنه. بخوام توصیفش کنم، این طوری بودم که انگار یه موجودیتی فارغ از خدا هست که داره این مشکلها رو میریزه سرم و من دارم عاجزانه به خدا التماس میکنم که کمک کن بزنم دهن این «موجودیت»ـه رو سرویس کنم. :-"
بعد دیدم که عه! این طرز فکر که به مرور تو ذهنم شکل گرفته که از بیخ و بن شرکآمیز و غلطه! مگه قرار نبود هر ارادهای در طول ارادهی خدا باشه؟ حتّی اگر برای منشا مشکلات هم موجودیتـ(هایـ)ـی در نظر بگیریم، ارادهش در طول ارادهی خدا خواهد بود و تهش اون مشکلی هم که گریبانمون رو گرفته، از سمت خود خدا میآد و لابد یه حکمتی داره دیگه. :د
و این طور شد که یک مقدار شهودم رو جملههایی مثل «لابد حکمتی داره» و «به حلاوت بخورم زهر چو شاهد ساقی است» و اینها بیشتر شد. :د
حالا من که واقعن توی اعمال یومیه و دم دستی دین موندم و مرد پایبند موندن بهشون نیستم. ولی وقتی دیدم که آدم انقدر باید حواسش باشه که طرز فکرش یه موقع غلط نباشه و این طرز فکر غلط توی کارهایی مثل دعا کردنش(که واقعن سخته آدم باور کنه این دعایی که من میکنم، اصلن(لیترالی اصلن! نه به معنای لفظی اصلن.) غلطه و من و ذهنیتم رو از خدا دورتر میکنه) رسوخ نکنه، ناراحت شدم. چه قدر سخت آخه. هعی.
البته شاید هم روی یه چیزی مثل دعا و مناجات نباید حسّاس بود. نه این که وقتی فهمیدیم یه جاش غلطه درستش نکنیما! صرفن متّه به خشخاش نذاریم. شاید فلسفهی داستان موسی و شبان همین باشه اصلن. کسی چه میدونه؟ :دی
دبیرستان بودیم. تو بعضی امتحانها مدرسه بهمون یه آزادیهایی میداد که «به نوعی» تقلّب کنیم. نه این که تقلّب کنیمها. صرفن امتحان رو با اون ساختاری که آموزش و پرورش انتظار داشت برگزار نمیکرد.
یه معلّم شیمی داشتیم که خیلی باهامون رفیق بود و هوامون رو داشت و اینا. D: یه روز سر کلاسش همین طوری داشتیم صحبت دور همی میکردیم، یکی پرسید آموزش و پرورش نمیدونه ما تقلّب میکنیم تو بعضی از این امتحاناش؟ معلّم شیمیه گفت چرا! معلومه که وقتی این قدر تابلو داریم این کار رو میکنیم، میدونه. پرسیدیم پس چرا بهمون گیر نمیده؟ چرا دعوامون نمیکنه؟ گفت خب اون که میدونه ما در هر صورت کار رو اون جوری که اون میخواد انجام نمیدیم و تقلّب میکنیم. گیر دادنش صرفن باعث میشه که یه تقلّب پیشرفتهتری بکنیم که نفهمه! پس حداقل فعلن ترجیح میده گیر نده!
در نوع خودش استدلال جالبی بود. :دی
الآنا تو زندگی خودم -حداقل- یه آدمی که هست که اصلن با رفتارهاش و تمامیتطلبیهاش حال نمیکنم. یه بار باهاش صحبت کردم و گفتم آقا تو این اخلاقها رو داری و من(و احتمالن خیلی آدمهای دیگه) رو آزار میده. درست کن خودت رو خواهشن!
واکنشش چی بود؟ قبول کرد کارش اشتباهه و اون اخلاقش رو کنار گذاشت؟
معلومه که نه! صرفن به همون کارش ادامه داد و در عمل صرفن طرز حرف زدنش رو عوض کرد که مردم «نفهمن» واقعن توی ذهنش اون خصیصهی بد وجود داره. امّا اون خصیصهی بد همون جا بود. سر و مر و گنده! من هنوز میدیدمش. ولی دیگه آدمهای کمتری متوجّهش میشدن و ازش انتقاد میکردن.
الآن دوباره رفتارهاش داره بهم فشار میآره. ولی دیگه نمیدونم بازم باید برم بهش بگم «بابا مرتیکه چه طرز فکر و اخلاقیه که تو داری؟» بهش بگم و دوباره یه لباس خوشگلتر تن این رفتارهاش بکنه و تو بکگراند ذهنش اون رفتارها رو کنار نذاره؟ یا بهش چیزی نگم حداقل خودم یا چند نفر دیگه متوجّه باشیم کجاها دارن اون رفتارهاش تاثیر منفی میذارن بلکه بتونیم تو اون جاها یه تاثیر مثبتی بذاریم!
اصلن چرا این قدددر من درگیر رفتارهای یطور شدم؟ نمیخوام بابا. برو خونهتون.
رفتم با استاد راهنمام(دکتر مطهّری) برای اوّلین بار حرف زدم دیروز. ۲ سال پیش علی بهجتی بهم گفته بود که یه بار برو باهاش صحبت کن. آدم جالبیه. ولی هیچ وقت بهونهی مناسب پیدا نکرده بودم. D:
یکم فضای فکریش باهام متقاوت بود و با این که این مساله باعث شد صحبت روالی که من میخواستم رو طی نکنه، ولی جالب بود! اوّل گفتش میخوای چی بشی؟ خیلی سوال کلّیای بود. گفت میخوای کار آکادمیک بکنی یا چی؟
از دهنم پرید که بدم نمیآد کار آکادمیک رو تجربه کنم! اوّل صحبت رو برد این سمتی که خب پس میخوای استاد دانشگاه بشی و. گفتم نه حالا! مسالهم اینه که صنعت هم خیییلی جذّابه برام. گفت خب خوبه استاد دانشگاهی بشی که تو صنعت هم فعّالیّت میکنه؟ گفتم آره. :-
نمرههام رو روی سیستمش آورد. معدّل ترمهام این طوری بودن: ۱۷ -> ۱۵ -> ۱۳ -> ۱۶
گفت خب ریدی که! :)) (حالا این طوری نگفت) و گفت عجیبه! درسهایی که تو هر ترم برداشتی هیچ کوریلیشنی با درسهای ترم قبلش ندارن. یکم این دید بهش دست داد که از این آدمهاییم که میتونه مثل خودش راحت فیلد عوض کنه! (یه بار یه جایی داستان خودش رو تعریف میکرد، این طوری بوده که از مخابرات شروع کرده و بعد رفته رو یه فیلد دیگه ریسرچ کرده و بعد یه فیلد دیگه و بعد یه فیلد دیگه و بعد. و الآن اینجاس!)
گفتش ببین معدّل برای خودم شخصن مهم نیست. ولی بعدن که بخوای کار آکادمیک رو ادامه بدی ملّت توی معدّلت حرف میآرن و یکم اذیّت میشی! فعلن فقط تلاش کن معدّل کلّت رو از ۱۵.۵ برسونی به بالای ۱۶. اگر به ۱۷ برسه هم که نور علی نوره. :))
گفتم راستی آخه بحث آکادمیک این طوریه که فکر کنم اگر بخوام توش خفن بشم یحتمل باید حتمن اپلای کنم! مثل اکثر هیات علمیهای همین دانشگاه و دانشکده! گفت نه حالا این طوری هم نیست. همین دکتر فلانی و بهمانی رو ببین مثلن. اینا همه از اوّل همین شریف بودن و اپلای هم نکردن و الآن هم هیات علمین. قانع شدم. :دی
بعد به نظرش اپلای کردن و نکردن واقعن کل نبود! میگفت آقا شما هدف رو فیکس کن، بعد خودت ببین چه مسیری خوبه برای رسیدن بهش. حالا اپلای کردن و نکردن یه مسالهی جزییـه این وسط. میتونی اپلای کنی میتونی هم اپلای نکنی و کارت اون قدری سخت نخواهد بود.
خودم حواسم به این مساله نبود. یادآوری کرد بهم و خوشحالم کرد!
یه پلن آپشنال هم چید برام! گفت آقا تو درسهات رو درست بخون. اوایل ترم بعد بیا سراغم دوباره که ۲ تا کار بکنیم! یکی این که بهت بگم چه واحدایی برداری. بعد از انتخاب واحد هم اگر دوست داشتی میتونم ببرمت توی آزمایشگاهم و حول اون درسهایی که اون ترم داری یه سری پروژه بهت بدم. که هم درسات بهش کمک کنن و هم این که شهودت رو درسات بیشتر بشه و اون به درسهات کمک کنه. بعد همین طوری توی آز کار میکنیم تا کارشناسیت تموم بشه. اون موقع تو تصمیم میگیری بری(اپلای کنی) یا بمونی. اگر تصمیم گرفتی بری که به سلامت. اگر خواستی بمونی توی کارشناسی ارشد هم کارمون رو ادامه میدیم و آروم آروم با پروژههایی که توی صنعت داریم آشنات میکنم که فضای صنعت هم دستت بیاد.
گفتم باوشه. ولی الآن مسالهی مهمی که دارم اینه که توی ssc هستم و کلّی وقت ازم میگیره که باعث میشه از درسهام غافل بشم. زل زد تو چشمام با یه لحن دونت کِری گفت « quit کن» گفتم حاجیییی نمیشه که! گفت منم مثل تو بودم و اوایل دانشجوییم معدّلم همین جوری سقوط کرد. زده بودم تو خط کار فرهنگی و اردو میبردیم بچّهها رو و. معدّلم به ۱۴ رسیده بود ولی باز اواخر کارشناسی انرژیم رو گذاشتم رو درس و جمعش کردم.
گفتم باشه.
ولی یحتمل این طوری نخواهم بود که ۱۰۰ درصد بکشم بیرون. تصمیم گرفتم صرفن کمتر تنبلی کنم و بیشتر انرژی و اولویتم رو بذارم روی درس فعلن. امیدوارم بتونم کنار هم هندل کنم این ۲ تا قضیه رو.
البته گفتش که ببین تو معدّلت الآن خیلی داغونه. اگر یکی جلوم نشسته بود که معدّلش ۱۷ ۱۸ بود عمرن بهش نمیگفتم بکشه بیرون از ssc. ولی خب تو بحثت فرق داره.
حالا بگذریم. یه جاش هم بحث این شد که گفت: ببین ما باید مساله محور بریم جلو. اصلن احمقانهس که آدم عِرق داشته باشه روی یه فیلدی و بگه فقط این فیلد خوبه و بقیّه هیچی. من این رو توی تو میبینم که بتونی این رویکرد رو داشته باشی که مساله محور بری جلو و اگر یه روز حس کردی فعّالیّت توی یه فیلد غیر از فیلد فعلیت نیازه، مثل خودم فیلدت رو عوض کنی یههو! خود من الآن لازم باشه پا میشم میرم سر ساختمون بیل میزنم.
بعد قیافهش به طرز عجیبی جدّی شد و ادامه داد: کلّن آدم از یه جایی به بعد میبینه که این فیلدها نیستن که جذّابن. چیزی که جذّابه و توی هر فیلدی هم هست، خود این کانسپت ایده زدن و خلّاقیّتـه.
خلاصه گذشت این صحبت! این پست هم -با این که هدفش این نبود ولی- باعث شد یکم شهودم رو حرفهایی که زده شد تو اون مکالمه بیشتر بشه. :دی ولی هنوز چند تا نقطهی ابهام برام وجود داره:
ولی در نهایت راضیم از این صحبت. حداقل بهم تلنگر زد و یک مقدار انگیزه داد که خودم رو از این نابسامانی خارج کنم!
پیشنوشت: این پست در مورد یکی از ماجراهای توییتره! ماجرای اعتراض چندی از بچّههای دانشکدهی صنایع به انجمن علمی دانشکده کامپیوتر و کمکش به یکی از رویدادهای دانشکدهی صنایع!
برداشت من از ماجرا(شرح ما وقع از دید من):
دانشکدهی صنایع مدّتی پیش رویدادی به نام گیماین برگزار کرد. (که الحق و الانصاف رویداد بزرگ و قویای بود!)
این رویداد نیاز به یک پلتفرم داشت که پیادهسازی و ساخت اون نیاز به دانش کامپیوتری داشت و به نوعی بچّههای صنایع از بچّههای کامپیوتر انتظار کمک داشتند.
بچّههای کامپیوتر اون طوری که ازشون انتظار میرفت، به کمک این رویداد نرفتند.
اخیرن یکی از بچّههای صنایع که به رویدادهای انجمن علمی کامپیوتر کمک میکرد، توییت کرد که خوشحالم که دارم با کامپیوتریها کار میکنم. بعضی از بچّههای صنایع به اون آدم خرده گرفتند که "بابا طرز نگاه این کامپیوتریا به شما، مثل طرز نگاه ایرانیها به کارگر افغانیه(که باز هم الحق و الانصاف این طور نیست). در طی همین توییتها و ریپلایها، مشخّص شد که بچّههای صنایع از دست بچّههای کامپیوتر دلخور هستند که به گیماین کمک نکردند.
این چیزی که نوشته شد، برداشت من از ماجرا بود، برداشت شخص من! و اگر ناقص، ابتر و یا اشتباهه، بگید حتمن توی کامنتی جایی! و نکتهی اصلی هم اینه که من جوابم رو با توجّه به برداشتم میدم، پس اگر حس کردید که در جواب چیز ناحقی گفته شده، ببخشید!
نیمچه جوابیه: (:دی)
بچّههای کامپیوتر چرا به رویدادهای خودشون کمک میکنند؟ و خیلی زیاد کمک میکنند، در حدی که از درس و زندگیشون برای رویداد بزنند.
اوّلین نکته شاید این باشه که چون حس میکنن کاری که میکنن خفنه! بچّهها چالش هوش مصنوعی دانشکده رو رویداد بزرگی میدونن. بچّهها رویدادهای انجمن علمی دانشکدهشون رو چیز خفنی میدونند. لذا وقتی کارهای رویداد استارت میخوره، با جون و دل براش تلاش میکنند.
تبصره: خیلی وقتا هم رویداد آن چنان سابقهای نداره و کسی نمیشناسدش. امّا بچّهها به سبب علاقهای که به هدهای رویداد دارند یا اعتبار اجتماعی هدهای اون رویداد، خودشون رو به کمک رویداد میرسونن!
دومین نکته این که بچّهها دوست دارند با آدمهای دانشکدهشون ارتباط بگیرن. دوست دارن با دوستهاشون دوستتر و با آشناهاشون دوست بشن! چه فرصتی بهتر از رویدادهای انجمن علمی برای رسیدن به این مقصود؟
سومین نکته این که اعتبار اجتماعی درون دانشکدهای برای خیلی از بچّهها مهمه. قبول مسئولیت در رویدادها و با موفّقیّت به ثمر رسوندن اون مسئولیت، میتونه بچّهها رو از این نظر اقناع کنه.
چرا بچّهها به گیماین کمک نکردند؟
بیاید موارد قسمت قبل رو مرور کنیم! کدوم یکی از بچّههای کامپیوتر ذرّهای از فعّالیّتهای انجمن علمی دانشکده صنایع خبر داشت؟ گیماین مگر سابقهای داشت که بخواد اعتبار از پیش تعیین شدهای در ذهن بچّهها داشته باشه؟ چند نفر از بچّهها هدها و دست اندر کاران گیماین را اصلن میشناختند؟ (بگذریم از این که میخواستند علاقه و ارادتی به اونا داشته باشن و توی این رویداد بهشون کمک برسونن!) چند نفر از بچّههای این دانشکده براشون مهم بود که به بچّههای صنایع لینک بزنن؟ چه قدر براشون مهم بود بخوان با بچّههای صنایع صمیمیتی ایجاد کنن؟ چه قدر برای بچّهها مهم بود که برای دانشکدهی صنایع تلاش کنند؟ ضمن این که وقتی در مورد عرف صحبت میکنیم، باید فیلترهایی مثل نیاز به زمان برای درس خوندن و کارهای دانشگاه، تعصّبات بین رشتهای و. رو هم روی جامعهی مورد نظر اعمال کنیم.
حرف دل:
راستش درک نمیکنم که بچّههای گیماین بخوان بابت این ماجرا دلخور بشن از دست بچّههای کامپیوتر. این که گیماین در ذهن بچّهها ارزشی داشته باشه که حاضر بشن به برگزاریش کمک کنن، اون هم با توجّه به این که مزایایی مثل "شناخته شدن در دانشکدهی خودمون" و. براشون مطرح نباشه واقعن انتظار بالاییه.
البته این نکته هم وجود داره که اگر انتظار انجمن علمی صنایع اینه که ما خودمون بیایم براشون به طور کامل تیم جمع کنیم و آدم فنّی دستچین کنیم و انتظاراتی از این دست، خب باید به وضوح بیان بشه. این امر یا بیان نشده، یا به گوش شخص من حداقل نرسیده. این واقعن بیجاست که صرفن بگیم «بهمون کمک کنید» و بعد از این که یک کمک حداقلی انجام شد(در حد ارسال ایمیل فراخوان به بچّههای دانشکدهی کامپیوتر) بیایم خرده بگیریم که ای بابا ما از این سطح کمک راضی نبودیم. البته اگر در همون زمان گفته میشد، باز میشد گفت که این انتظار کمی بر حق بوده. امّا الآن که چندین ماه از برگزاری رویداد گذشته، بیایم توییت کنیم که آره بچّههای صنایع کوچکترین اهمّیّتی برای بچّههای کامپیوتر ندارند، فقط و فقط غبارآلود کردن فضا و ایجاد بایاس منفی نسبت به SSC روی ذهن عدّهای دانشجوی بیخبر هست.
به هر حال! امیدوارم دفعات بعدی اگر چنین تعاملی خواست رخ بده، انتظار و دید «درخواست کمک دهندهها» به کلمهی «کمک» به طور واضح بیان بشه. من مقصّر این امر که کمک کافی صورت نگرفت رو در درجهی اوّل خود برگزارکنندگان گیماین میدونم. منشا این که چنین حرفی رو بیان توی توییتر بزنن رو هم چیزی جز تقصیر را گردن دیگری انداختن و این که بگیم «ما کارمون رو درست انجام دادیم، تقصیر بچّههای کامپیوتر بود که کمک خوبی به تیم فنّی گیماین رخ نداد» نمیدونم.
و البته این بیان واضح انتظارات، در کوچکترین رویدادها هم یکی از بدیهیترین اصول هست. اگر یک نفر انتظارش رو به طور واضح بیان نکرده، اشتباه میکنه که از نتیجهی کار دلخور باشه! کما این که شخص من توی رویداد وبلوپرز چند بار پیش اومد که انتظارم از کارکردهای سایت رویداد رو به طور مناسب به مسئول فنّی رویداد منتقل نکردم و نتیجه ی کار اون طوری نبود که میخواستم. امّا به هیچ وجه به خودم حق ندادم که اعتراضی بکنم!
و من الله التوفیق.
درباره این سایت